loading...
اس ام اس و داستان
کیر خر
گه یخوز
کیر خر
گه یخوز
کیر خر
حمید بازدید : 56 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)
یکی از دوستانم با زن بازیگر بسیار زیبایی اذدواج کرد؛اما زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند،آن ها از هم جدا شدند.طولی نکشید که دوستم دوباره اذدواج کرد.همسر دومش دختری با چهره ای بسیار معمولی است؛اما به نظر میرسد که دوستم بیشتراز گذشته عاشق همسرش است.اطرافیان با تعجب از او پرسیدند:....فکر نمیکنی همسر قبلی ات خوشگل تر بود؟دوستم با قاطعیت به آنها جواب داد:نه!وقتی زن اولم عصبانی می شد و فریاد میزد،خیلی وحشی و زشت به نظر میرسید،اما همسر کنونی ام این طور نیست،به نظرم او همیشه زیبا،با سلیقه و باهوش است.وقتی این حرف را میزد،دوستانش میخندیدند و میگفتند:"به طور کامل متوجه شدیم... ."بزرگان میگویند:"زن ها به سبب بودن شان دوست داشتنی نمیشوند،بلکه اگر دوست داشتنی باشند،زیبا به نظر میرسند.کودکان هرگز مادرشان را زشت نمیدانند.سگ ها به صاحب فقیرشان پارس نمیکنند.اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی آید.اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید،آن ها را زیبا هم خواهید یافت؛زیرا حس زیبا دیدن همان عشق است... ." پــــــــــایــــــــــان
حمید بازدید : 54 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق،بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن،عشق اشان را معنا میکنند.برخی"دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند:"با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی"را راه بیان عشق میدانند.در آن بین،پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیا کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرئت کوچک ترین حرکتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه،مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردن به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید:آیا میدانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟بچه ها حدس زدند به حتم از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!راوی جواب داد:نه،آخرین حرف مرد این بود که"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام دهد و یا فرار کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک،با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود..... پــــایـــــان!!!!!!!
حمید بازدید : 56 سه شنبه 05 دی 1391 نظرات (0)
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.به این خاطر نزد دکتر خانوادگی اشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت:برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است،آزمایش ساده ای وجود دارد.این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو. "ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی،مطلبی را به او بگو.اگر نشنید،همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن.بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد." آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.مرد به خودش گفت:الان فاصله ما حدود ۴ متر است.بگذار امتحان کنم.سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:"عزیزم،شام چی داریم؟"جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.باز هم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید.سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:"عزیزم شام چی داریم؟"و همسرش گفت:"مگه کری؟!"برای چهارمین بار میگم:"خوراک مرغ"! نتیجه گیری:بسیاری از اوقات ما هستیم که مشکل داریم اما متاسفانه این موضوع را به دیگران ربط میدهیم و فکر میکنیم که همه مشکلات مربوط به دیگران است.
حمید بازدید : 57 دوشنبه 04 دی 1391 نظرات (0)
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آن ها داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند،وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است،به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهد مُرد.دو قورباغه این حرف ها را نشنیده گرفتند و با همه توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند؛اما قورباغه های دیگر مداوم میگفتند که دست از تلاش بردارن چون نمیتوانند از گودال خارج شوند بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سرانجام به داخل گودال پرت شد و مُرد؛اما قورباغه ی دیگر با همه توان برای آمدن از گودال تلاش میکرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشت. فایده ای ندارد،او مصمم تر میشد.تا این که بالاخره از گودال خارج شد.وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:مگر تو حرف های ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد قورباغه ناشنوا است؛در واقع او در همه مدت فکر میکرد دیگران او را تشویق میکنند.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    این وبلاگ در چه سطحی است؟
    کیر خر
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 83
  • بازدید کلی : 1,118
  • اما حسین